یه هفته س که اومده و من هنوز نتونستم نیم ساعت پیشش بشینم حرف بزنیم. شایدم خیریت داشت، بهرحال داره با روند واقعی زندگی مون آشنا میشه.
پراسترس ترین پیامیکه دریافت میکنم : «پاشو بیا اینجا»
هر بار قلبم میاد تو دهنم که چه اتفاقی افتاده. از جمله امروز هم از روزهای همین پیام بود. ولی در آروم ترین حالت دریافتش کردم.
بهش میگم میبینی شرایط رو؟ مساله قبلی تموم نشده، یه جدید رو میشه... دور تسلسله، اصن تمومینداره. دقیقا امروز همون لحظهای که نشستم تا یه نفس بگیرم و به کارهای عقب افتاده م رسیدگی کنم پیامو دیدم. تو این حالت چقدر آدم میتونه به کارها رسیدگی کنه و مفید باشه؟ همین یه دونه اتفاق کافیه تا حداقل یه روزت از دست بره. از اعصاب و روانی که به فنا میره بگذریم...
اونم تعجب کرده بود، میگفت چرا شرایط عادی نمیشه؟
حس میکنم با یه شیب تند داره اتفاقات پشت هم میافته تا تکلیف خیلی چیزا معلوم شه. حس میکنم همه دنیا با همین شیب تند داره وارد اتفاقات جدید و سرنوشت ساز میشه...
معلوم نیست این یکی تا کی قراره ادامه پیدا کنه...
+ من نمیدونم چرا بعضیا از قرنطینه و تعطیلی کرونا کلافه شدن؟ پس چرا من وقت سر خاروندن ندارم؟ میخوام یه فراخوان بدم هر کی از بیکاری تو خونه میناله بیاد یه شیفت از کارای منو برداره. بدنم خالی کرده دیگه😳
++ کلا ما توی زندگی شون هیچ جایگاهی نداریم، هیچ وقت هم توی هیچ موضوعی از ما نظر نمیخوان، به حرف ما هم هیچ وقت گوش ندادن، گذشته از آسیبهای بی شمار و بدیهاشون...
اگه این مدت بیماریش تلاش کردم باری که خودشون نمیتونستن بردارن، کمک کنم و بردارم فقط جهت ضرورت بود. بعدش دیدم بازم اندازه یه ارزن هم ارزش قائل نمیشن برای حرفها و توصیهها. مسوولیت رو سپردم به خودشون و کشیدم کنار. بعدا هم هر اتفاقی بیفته نمیگن ما به حرفت گوش نکردیم.
مقصر شخص خودم خواهم بود!! کسانی که همیشه ادعا دارن این موقعها میکشن کنار و همه مسوولیت رو میسپرن، بعدا فقط ازت جواب میخوان.
نه توان جسمیشو داشتم نه روحی. دلیلی هم نمیدیدم بیش از این برای کسانی تلاش کنم که بودنشون فقط و فقط شر و بدی به همراه داره. آدمیزادی که زندگی نمیکنن بگی بودنشون چیزی به دنیا اضافه میکنه!
همین الان کسی که چند ساله همو میشناسیم و همیشه احترام همو حفظ کردیم، و هیچ وقت چیزی نگفته بود، اومده و میگه تقصیر شما بوده این اتفاق! کاش بازم چیزی نمیگفتی... بخاطر خودت میگم!
من دیگه عادت کردم به این قضاوتهای با چشم بسته و از سر علاقههای شخصی، و نه تفکر و حقیقت جویی! کاش انقد وجدان داشتن که به شناخت خودشون رجوع میکردن حداقل، نه شنیدهها!
با این حال دلم میسوزه برای این آدمهایی که با طناب پوسیده اونها توی چاه میرن. یه روز میفهمید از چی دفاع کردید که دیگه دیره برای پشیمونی...
آدمها باورشون نمیشه حرفهایی که انقدر سبک بیانش میکنن، چقد مهمه... همین چیزهای به ظاهر ساده امتحانهای مهم زندگی آدمهاست، چیزهایی که ریل گذاری میکنه زندگیها رو، مشخص میکنه سرنوشتها رو...
من از این تفکیک آدمها خوشحال نمیشم. هر بار دلم میسوزه، سنگین میشم... ولی هر کس روزی ادعایی کرده باید امتحان بشه که چقدر صداقت داره...